این یادداشت را محمد از تبریز برای تابناك فرستاده است، نامه ای به کودک مدفون در زلزله که چه بسا حرف و سخن خیلیها باشد؛ اصلا شاید نویسنده با همین خیال خودش را کامل معرفی نکرده ...
سلام فرزند زیبای روستایی... خفته در زیر خروارها خاک...
نامه را همراه با سیل اشکهایم می نویسم... با دلی آکنده از "اندوه و شرمساری"... در سومین شب زیر آوار ماندنت...
تورا بخدا مرا ببخش... بجای "خودم"... بجای "دیگران"... فریادهای جانگدازت بگوشمان نرسید! آنزمان که زیر دیوار کاهگلی سست خانه تان ماندی... پدرت سر مزرعه بود... مادرت در حیاط خانه محقر روستایی تان مشغول کار... و من مثل همیشه در "خواب"!
مرا ببخش... کاش فریادت را شنیده بودم.... کاش زودتر خودم را می رساندم... قبل از هلال احمر... قبل از ستاد بحران... پیش از دیگران...
پدرت اولین کسی بود که به خانه رسید... چه می گویم، ویرانه! کاش فریادهای دردناکش را زودتر می شنیدم.... آن زمان که پیکر بی جان مادرت را از زیر دیوار فروریخته حیاط بیرون می کشید... آن زمان که ناامیدانه یاری می طلبید... آن گاه که بدنبال تو می گشت... آن لحظه که صدای نحیفت را از زیر آوار نمی شنید و دیوانه وار این سو و آن سو می دوید، من کجا بودم؟ ... وای بر من! وای بر من!
آن گاه که نمی دانست با آن همه خاک و آوار چه کند؟.... آن هنگام که فریاد می زد: خدایا، کاش جان مرا می گرفتی و آنها زنده می ماندند... آن زمان که سراسیمه و دردآلود بدنبال وسیله ای برای کندن و کنار زدن آوار می گشت... خداوندا شاید هنوز زنده باشند.... چه کنم...
فرزند نازنین زیر آوار مانده من،
مرا ببخش.... با دنیایی از اندوه و شرمساری...
مرا ببخش... "بخاطر جاده ای که نتوانستم برایت هموار کنم"....
مرا ببخش... "بخاطر تلفنی که نداشتید"... بخاطر دوری راهتان از شهر...
مرا ببخش... بخاطر "تراکتوری که پدرت نتوانست با وامها و یارانه هایش بخرد".... و تنها توانست اسباب بازی پلاستیکی اش را برایت تهیه کند تا به روی طاقچه اتاقتان در کنار تصویر تیم محبوبت بگذاری....
مرا ببخش که "چرخ- بالی" نتوانستم زود تهیه کنم و به یاریت بشتابم....
تو را بخدا مرا "بخاطر تمامی محرومیتهایت" ببخش....
آن شب در زیر آن همه آوار بر تو چه رفت؟ ..... در آن تاریکی و ظلمات...
بر پدرت می دانم چه ها گذشت.... من نیز پدرم.... وای بر من.... وای بر من...
نه می توانست تنهایتان بگذارد... و نه دستهای خونینش یارای مبارزه با آن همه آوار را داشت...
.... و تو شاید هنوز زنده بودی کودک زیبای روستایی... شرم بر من... وای بر من...
و آن گاه که پس-فردای آن روز شوم، مردان یاری رسانی خلاصه توانستند خود را به خانه کاهگلی ویرانتان برسانند، پدرت کنار خروارها خاک و آوار هنوز می گریست...
و آن لحظه که آوارها را با تراکتوری که عاشقش بودی کنار کشیدند چه آرام و معصوم خوابیده بودی... با همان زیرشلواری چهارخانه ای که مادرت دوخته بود و پیراهن آبی رنگی که کمی خونی بود... انگشتان کوچکت هم خونی بود... گویی آن گاه که پدرت با دستان خونینش هنوز در جستجویت بود زنده بودی و می خواستی خاک و آوار را کنار بزنی!... نازنین زیبای من! تو که نمی دانستی خروارها خاک بر روی تکه دیواری که زیرش هنوز زنده بودی ریخته بود.... وای بر من.... شرم بر من...
کاش زودتر می رسیدم... کاش زودتر "می فهمیدم"....
مرا ببخش نازنین بی یاور
بخاطر نا آگاهی ام!
بخاطر دلقک بازی های کوچه-بازاری که آن شب با چشمانی اشک آلود در تلویزیون نظاره کردم!
بخاطر شنیدن اعلام اتمام کار آوار برداری ها و رضایت همه! از کار رسیدگی به زلزله زدگان!
بخاطر شنیدن دیرهنگام تسلیت ها!
بخاطر شنیدن رفتن مسئولین خدمت گزار مهرورز به زیارت و سفر! ...
و بخاطر نشنیدن صدای فریادهای دردآلود تو و پدرت...
شرم بر من باد ای کودک زیبای محروم روستایی